اولیایی تحت قبایی

طلبه ای از رهگذری می گذشت. او مقداری پول جمع کرده بود تا با آن کاغذ و قلمی برای خود  تهیه کند. از کنار مردی گذشت که هندوانه می فروخت. اندکی که رفت با خود اندیشید بهتر است با این پول هندوانه ای برای خوردن بخرد. برگشت ولی در بین راه با خود گفت این پول برای تحصیل است نه برای هندوانه. بین هندوانه و قلم کاغذ در رفت و آمد بود و عاقبت پیش هندوانه فروش رفت تا هندوانه ای برای خرید انتخاب کند. مرد نگاهی به صورت طلبه انداخت و لب به سخن گوشود:

فرزندم! چهل سال است که هندوانه می فروشم و هرگز لب به آن نزده ام. برو و پولت را صرف دانش آموختن نما ...