روضه الحسین علیه السلام - به یاد شهید ابراهیم هادی رضوان الله علیه
روضه الحسین علیه السلام - به یاد شهید ابراهیم هادی رضوان الله علیه

روضه الحسین علیه السلام - به یاد شهید ابراهیم هادی رضوان الله علیه

محمد علی دیوانه

دستمالش را پهن می کرد و لقمه نانی داخل آن می گذاشت و آن را می پیچید. با یاد خدا و ذکر ارباب صبح زود برای کسب روزی از منزل خارج می شد. در حالی که هیچ ادعایی نداشت. دارایی اش همان بقچه ی نانش بود. سر به زیر بود و هر گاه سرش را بالا می گرفت پهنای صورتش را می دیدی که خیس بود. او آرام گریه می کرد. بی صدا گریه می کرد.

همیشه در عشق اربابش گریان بود...

سلسه موی دوست حلقه دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

جرعه نوش غدیر

وقتی وارد حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام می شد در آستانه در، رو به ضریح مطهر می ایستاد و با صدای بلند گریه می کرد. این روش او بود و صدای گریه اش بر همه آشنا بود.
استاد ما می فرمود: محرم سال ۱۳۳۰ بود. از مناره مسجد روضه حضرت علی اکبر علیه السلام پخش می شد. او که داشت از خیابان عبور می کرد در همان حال صدای روضه را نیز  گوش می داد. ناگاه از شدت غم و اندوه بر زمین نشست در حالیکه می سوخت و می گریست. خیابان بسته شده بود و همه ناظر این صحنه بودند. علامه امینی چنان منقلب شده بود که نمی توانست راه برود. آری چگونه راه می رفت در حالی که امام مظلومش وقتی بر بالین علی اکبرش رسید پاهای مبارکش تاب ایستادن نداشت. جوانان بنی هاشم را صدا زد و آنان را به کمک فراخواند تا حضرتش را یاری دهند ...

طریق فرزانگی

«در میان میدان مین و در آن ظلمات شب، غرق در خون، پیکر مجروح یکی از بچه ها را دیدم که دارد با خود حرف می زند. در آن گرماگرم نبرد کنجکاو شدم که این صدای ناله و زمزمه چیست؟ سینه خیز کنارش توقف کردم. داشت میگفت: یا رب قو علی خدمتک جوارحی! قو علی خدمتک جوارحی ... .»

آری ما که نمی گوییم قو علی خدمتک جوارحی، اقلا باید هر لحظه بر لحظه های بی یاد او، باید بگوییم استغفرالله ربی و اتوب الیه.

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟


لحظه های زندگی را دریابیم که با آنها ساخته می شویم

ما حدود هفتاد سال یا کمتر و بیشتر در این دنیا زندگی می کنیم.   کمی که حساب کنی می فهمی که فرصت هنگفتی داری که خوب باشی یا بد. غیر اوقاتی که انسان در خواب است بقیه اوقات اغلب در سر دو راهی تصمیم گیری قرار دارد. اینکه بروم یا نروم، بکنم یا نکنم، بگویم یا نگویم، بخورم یا نخورم، بخوانم یا نخوانم، ببینم یا نبینم، بمانم یا نمانم و ... . این سوالات اغلب یک جواب درست بیشتر ندارد. ولی اندکی هستند که همیشه درست را انتخاب می کنند

از تمام خلق یک تن صوفی اند

مابقی در سایه ی او می زیند

در این دنیا دکان زیاد است ایسم زیاد است ولی حتم بدان که صراط مستقیم که در آن پشیمانی نیست یکی است. اینک که تا اینجا با من بودی بگذار حرف آخر را بگویم: تنها راه انتخاب درست و تنها راه، نزدیکی  به حضرت صاحب الزمان علیه السلام است. والسلام.

از رهگذر خاک در کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

تابستان سال ۷۸ با عده ای از دوستان عازم منطقه عملیاتی طلاییه شدیم. نزدیک غروب آفتاب مینی بوس پشت سر تویتای برادر علیرضا وارد مقر تفحص طلاییه شد. بعد از نماز و شام به همراه علیرضا و دو نفر دیگر از بچه ها به سمت کانال سوییپ به راه افتادیم. علیرضا پشت فرمان بود و من هم کنارش نشسته بودم، در پشت تویتا هم دو نفر نشستند. علیرضا ضبط قراضه قرمز رنگش را به من داد و گفت: بیا، این نوار رو بذار تا کانال گوش بدیم. من نوار حاج اصغر زنجانی رو گذاشتم و هر چه کردم ضبط کار نکرد. علیرضا ناراحت شد و گفت: ول کن کار تو نیست من زبون اینو می دونم.

لحظه کوتاهی بعد آرام آرام به هوش آمدم. داشتند من را از ماشین خارج می کردند. در آن تاریکی موقع نشستن روی زمین متوجه شدم اتفاقی برایمان افتاده. حس می کردم صورتم گرم و خیس است دستم را به صورتم کشیدم و متوجه خون صورتم شدم. از سر خوردن قطره های خون روی صورتم لذت می بردم و از خدا می خواستم که این لذت در این سرزمین پاک تا بی نهایت زمان ادامه داشته باشد.

علیرضا فرمان را رها کرده بود و داشت ضبطش را درست می کرد. ماشین از جاده خاکی خارج شده بود و داخل چاله های کنار راه افتاده و پرت شده بود. بچه ها از پشت ماشین هر کدام به سمتی پرت شده بودند و توی تاریکی گم شده بودند. علیرضا فکر می کنه من طوریم نشده و از ماشین پیاده می شه و دنبال بچه ها می گرده در حالیکه با دست به سرش می زد. وقتی اونها را پیدا میکنه و می بینه طوریشون نشده میاد پیش من و صدام میزنه و تازه می فهمه که واقعا بدبخت شده چون من مثل اینکه مرده ام!

 با به هوش آمدن من خیال همه راحت میشه. ما به مقر برگشتیم. در اثر برخورد با شیشه ماشین، هم شیشه ماشین شکسته بود و هم بالای ابرویم پاره شده بود. دوستان ارتشی گفتند باید بره اهواز بخیه بشه ولی من دوری راه رو بهونه کردم (از آمپول و بخیه می ترسیدم) گفتم همینجا پانسمان کنید بره پی کارش. یک باند سفید دور سرم پیچوندند و آقا نژاد هم با ماژیک پشتش نوشت کاردستی گلمحمدی و کله ما تا چند روز شد اسباب خنده دوستان.

لبخند بر لبان حضرت زهرا سلام الله علیها

18 سال پیش ، شب بود چند روزی به ماه ذیقعده نمانده بود واول ماه ذیقعده که مصادف است با میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) احساس غریبی داشتم چندان به ولادت این بانو پرداخته نمی شد تصمیم گرفتم که با همت بچه های هیئت اقدامی کنیم ساده ترین نوع را که می شود به همه اطلاع رسانی کرد را انتخاب کردیم البته یادآور بشوم هنوز این روز را به عنوان روز دختر انتخاب نکرده بودند وهنوز بغیر از قم ومشهد چندان به ولادت این بانوی دو عالم که الان الحمدالله پرداخته می شود نظر نبود بگذریم بسته های شکلاتی به تعدد سه هزار ویا بیشتر که داخل آنها برگه ای با این مضمون نوشته شده بود تهیه کردیم اول ماه ذیقعده میلاد مسعود محدثه آل طاها ، مریم آل رسول دخت امام موسی ابن جعفر حضرت فاطمه معصومه سلام الله برعموم شیعیان مبارکباد وشب میلاد که هوا خیلی سرد بود وبرف به شدت می بارید بسته شکلاتها را برداشته ورفتیم مسجد حضرت آیت الله سید ابوالقاسم مولانا که نماز بخوانیم وبعد از آنجا شروع به پخش شکلاتها کنیم بعد از نماز مستقیم رفتم سراغ آقا جان و اولین بسته را خدمت ایشان دادم بعد ازنگاهی اشک در چشمانشان حلقه زد و با تبسمی فرمودند شما با این کار باعث شدید تبسمی به لبان مبارک بی بی حضرت فاطمه زهرا سلام الله بیاید وموجب شادی ایشان شدید والتماس دعا کردند انگار این حرف را چنان بیان می کردند که گویا همان لحظه در خدمت بی بی نشسته بودند و بعد ها فهمیدیم واقعا همینطور بود که در خاطرات بعدی اشاره خواهم کرد بعد از نماز به محله راسته کوچه که پایانه اتوبوسها بود رفتیم وشروع به پخش بسته های شکلات کردیم برف به شدت می بارید و با لذت و مسرت و شادی تمام از فرمایش حضرت ایت الله مولانا شکلات پخش می کردیم والحمدالله از آن تاریخ تا حالا همه ساله این کار صورت می پذیرد.

کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به

یاد دارم روزی با پدرم بحثم شد، بی ادبی بود که کردم، خدا مرا ببخشد. عصر رفتم نماز حضرت مولانا. بعد از نماز که می دانستم چه کار بدی کردم و ناراحت بودم نشستم. طبق معمول حضرت آیت الله مولانا برگشتند و چند دقیقه ای صحبت کردند.

تا برگشتند شروع به صحبت کنند مستقیم به من نگاه کردند و اشاره به آیه قرآن که نباید در برابر والدین اف هم بگی و حدیثی از امام صادق علیه السلام در مورد احترام به والدین فرمودند. انگار که از همه چیز اطلاع داشتند مستقیم بعد از صحبت رفتم سراغشان و عذرخواهی کردم.

راه باز می شود برای آنکه در راه اوست

از آقای سید ابوالفضل مولانا شنیدم که روزی با رفقا و حضرت آیت الله سید ابوالقاسم مولانا مسافرت بودند. در تهران به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی می روند کمی طول می کشد به نوعی که رفقا اذعان می کنند که به وقت به پرواز هواپیما نمی رسند مساله را با حضرت آیت الله مولانا مطرح می کنند ایشان می فرمایند انشاالله می رسیم آقا سید ابوالفضل می فرمایند ما راه افتادیم به طرف فرودگاه هر چهار راهی که می رسیدیم انگار راه را برای ما باز می کردند اصلا چراغ قرمزی ندیدیم که بایستییم و مستقیم به فرودگاه رفتیم و سر وقت رسیدیم به پرواز.